۳۳۰ بار خوانده شده

غزل ۱۸۷

آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند
آهی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند

روزی که ما ز بند تو آزاد می‌شدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند

دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند

سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند

وحشی ز آستانهٔ او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۸۶
گوهر بعدی:غزل ۱۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.