۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۹

از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من

می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من

غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من

از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من

هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من

صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من

بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من

سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.