۶۳۲۰ بار خوانده شده

غزل ۳۰۸

چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل سد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
باو اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۰۷
گوهر بعدی:غزل ۳۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.