۳۳۰ بار خوانده شده

غزل ۳۴۸

دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی می‌روم آمادهٔ ره شو

سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو

هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو

ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو

بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو

قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو

هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشه‌ای بنشین مرفه شو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۴۷
گوهر بعدی:غزل ۳۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.