۳۴۸ بار خوانده شده

غزل ۳۵۵

شد بی‌حساب کشور جانها خراب از او
ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او

پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست
ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او

سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو
بی‌یار زنده‌ای و نداری حجاب از او

تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش
رو زردی تمام کشید آفتاب از او

وحشی که نیم کشته به خون می‌تپد ز تو
با جان مگر برون رود این اضطراب از او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۵۴
گوهر بعدی:غزل ۳۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.