۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۱

عمریست تا به تیر غمت گشته‌ام هدف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف

نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف

یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف

مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت
لشگر برابر شه ترکان کشیده صف

سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز
جان میدهم براه تو با شوق و با شعف

بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا
آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف

ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد
با صورت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف

پیر مغان گرم بغلامی کند قبول
در روزگار هست مرا بس همین شرف

از خلق این زمانه نشد حل مشگلی
دست صغیر و دامن شاهنشه نجف
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.