۱۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸۷

جان بتنگ آمدم از غصهٔ بی همنفسی
آخر ای همنفس از چیست بدادم نرسی

جمع خلقی بتماشای من انگشت گزان
تو نپرسی که بدین حال پریشان چه کسی

حال آن خستهٔ واماندهٔ افتاده ز پای
تو چه دانی که بصد ناز سوار فرسی

باختم دل بنظر بازی و غافل بودم
که بدین روز کشد عاقبت بوالهوسی

در هوایی که ز پرواز بماند جبریل
بچه منظور رسم من ز عروج مگسی

در محیطی که شود فلک فلک طوفانی
کی در از قعر بدامان کند این خوی خسی

گر بمنزل نرسیدی تو صغیر اینت بس
که در این قافله نالان همه دم چون جرسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.