۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۸

بوسه در آغوش ازان خودکام نتوانم گرفت
صید خود را درمیان دام نتوانم گرفت

بس که بی آرام گشتم از رمیدنهای او
رام چون گردد به من، آرام نتوانم گرفت

گر چنین خواهم به دام برگ ریز هجر ماند
از کف قاصد، گل پیغام نتوانم گرفت

چند بر ساقی کند شوقم گرفت بیش و کم؟
مستیی خواهم که دیگر جام نتوانم گرفت

بس که دورم همچو مغرب زان بت مشرق جبین
صبح اگر ساغر دهد، تا شام نتوانم گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.