۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶۱

زلفی که بر زبان و دل شانه بگذرد
ماند به آن شبی که به افسانه بگذرد

دل صبح خیز مشق بر آتش دویدن است
دارم امید آنکه ز پروانه بگذرد

در بزم وصل، تشنه لبان را خمار هجر
چندان امان نداد که پیمانه بگذرد

غیر از دلم که خانه بدوش تجرد است
جغدی ندیده ام که ز ویرانه بگذرد

در زلف او دلم سر و برگ جدل نداشت
استاد یک کنار که تا شانه بگذرد

از اتحاد، در دل ما می کند خطور
حرفی اگر به خاطر جانانه بگذرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.