۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۸

درین مدت که در خیل اسیران تو جا کردم
ز من روزی که یک جان خواستی صد جان فداکردم

گرم سوزند فردا هم ز هجران جای آن دارد
که عمر بی‌وفا را توشه راه وفا کردم

لبی کز نازکی بار لطافت برنمی‌تابد
به خون غلطم که امروزش به دشنام آشنا کردم

ندیدم ساحل عشقت همانا مردم چشمم
که تا بودم درین دریای خونخوار آشنا کردم

نصیب گوشه دستار آسایش‌پرستان شد
به صد خون جگر هر غنچه عیشی که واکردم

به گلشن رفتم و پر دیدم از بویت مشام گل
ترا گفتم دعای جان و نفرین صبا کردم

خمار امشب فصیحی قصد جانم داشت لیک آخر
ز خون خویش خوردم ساغر وغم را دعا کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.