۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹

چو شبها بستر و بالین دل از ریش می‌کردم
سراغ خواب آسایش ز مرگ خویش می‌کردم

چو غم بر دل زدی نیشی ز شوق از هوش می‌رفتم
در افغان می‌شدم چون خیرباد نیش می‌کردم

به قربان سر بخت سیاه خویش می‌گشتم
خیال سایه آن زلف کافرکیش می‌کردم

ز ایمان ننگ دارد کفر من وزنه به یک افسون
چو زلف و عارض خوبان به همشان خویش می‌کردم

فصیحی خانمان دل خراب آن روز می‌دیدم
که دامن را توانگر دیده را درویش می‌کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.