۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱ - در ستایش طبع شانی تکلو

صبا به کوی دل آشفتگان عشق گذر
زمین ببوس اگر آسمان دهد دستور

بگو به مردمک دیده هنر شانی
که ای ضمیر تو چون چشم عقل چشمه نور

تو آن مسیح مقالی که ملک معنی راست
بیاض جبهه کلک تو صبحگاه نشور

صریر خامه‌ات ار نفخ صور نیست چرا
کند جهان معانی ز نقطه‌ای محشور

کدام قطره ترا ریخت از سحاب قلم
که روی صفحه نشد پر ترانه منصور

ولی چو این گهر از بحر عقل گشته پدید
نمی‌کند صدف گوش جهل را معمور

چو صبح کلک تو از آفتاب حامله است
اگرچه نطفه ستانید از شب دیجور

که هر نقط که از آن خال روی صفحه شود
زمانه را کند از روشنی چو عارض حور

چو نای خامه معجزفشان بگیری تنگ
که سر غیب بماند ز ناکسان مستور

رسد ز هر سر انگشت تو به گوش خرد
همان نوا که ز داود در ادای زبور

به باغ طبع تو لفظی که جلوه گر گردد
ز رنگ و بوی شود تو به تو گل معمور

رسید درج دری کامغان فرستادی
زهی محیط کز آن آمد این درر به ظهور

همه ز قدر سزای ثنای قلزم و کان
همه ز لطف سزاوار گوش و گردن حور

ز جلوه‌های معانی در آن خرد مدهوش
چنان که واله ایمن گه تجلی طور

نظر به جودت هر لفظ او فروماند
چو آن مگس که کند بر عسل هوای مرور

ز بس فروغ معانی به روی الفاظش
پی نگاه توان دید در شب دیجور

محیط طبع تو زین‌سان گر از تموج فیض
در سماع بر‌آرد ز لولو منثور

خرد به درک یکی لفظ برنیاید اگر
هزار گوش ستاند ز قدسیان مزدور

حسود سحر نسب معجز ترا دیدم
ز ته پیاله بوجهل گشته مست غرور

شفای عالم جهل و وبای کشور عقل
بود درین دو جهان راست بر مثال دو صور

به مشرب جهلا صافتر ز آب زلال
به مذهب عقلا تیره‌تر ز لای قصور

به گوش نغمه مطرب هزار پای شود
ز روی مرتبه گردد اگر خرد طنبور

بود چو دخمه کفار جنگ اشعارش
چو مردگانش معانی و لفظها چو قبور

نگشته آیت رحمت در آن جهان نازل
نکرده فیض ازل اندر آن دیار عبور

ولی نظام ترا از خصومتش چه ضرر
اساس طبع ترا از عداوتش چه فتور

که غیر روسیهی هیچ صرفه‌ای نبرد
بر آفتاب شود تیره گر شب دیجور

خرد پناها ای لال در ثنات خرد
زهی لالی تو گنج فیض را گنجور

رسید مژده که چون ابر رحمت ازلی
بر آن سری که کنی سوی این بهشت عبور

بلی ز غایت زهد تو هنم درین دنیا
اگر بهشت نصیبت شود نباشد دور

ولی ز بخت بدخار و خس بسی دورست
که نور محض کندشان وصال آتش طور

وگر ز مغرب بخت سیاهشان خورشید
کند طلوع و شوند از وصال تو مسرور

ثنا طراز شود مو به مو فصیحی را
به دولت تو شوم خواجه عباد شکور

همیشه تا بود از نور و ظلمت شب و روز
گهی منور و گاهی کدر سنین و شهور

شکفته طبع تو بادا چو نور در ظلمت
نژند خصم تو بادا چو ظلمت اندر نور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰ - مدح حسین‌خان شاملو
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲ - گلایه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.