۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹

هیچ شگفتی ز هر چه هست بعالم
نیست عجیب‌تر ز چشم خیره آدم

می‌خورد از روزگار نیش پیاپی
باز طمع زو کند بنوش دمادم

هر چه کم آری ز دهر خواهی از و بیش
هیچ نیابی که کرده بیش تراکم

ماتم یاران نکرد عیش ترا تلخ
عیش ندیدی که بود قاصد ماتم

جمع کنی مالها بعمر و نبینی
بهره از آن جز و بال و حاصل جز غم

جمع تو کردی برنج و خورد براحت
آنکه نبودت بهیچ زخمی مرهم

هیچ نگوید که خواجه مرده و از وی
بهر من اسباب زندگیست فراهم

هیچ نیاری بیاد آنکه ترا چیست
حاصل هستی عمل چو گشت مجسم

هیچ ندانی که آدمی بحقیقت
چیست که بر ماسوا سر است و مقدم

رتبه خود را گرفت هر چه ز هستی
بهره در آمد چه آشکار و چه مبهم

بر اثر خود بوند انجم و افلاک
بر قدم خود روند اشهب و ادهم

اینهمه باشد ولی شگفت‌تر از نقش
فکرت نقاش بین و حکمت اسلم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.