هوش مصنوعی: متن روایت‌کننده‌ی رویدادهای پس از نزدیک شدن امیر محمد به جمعی از مردم است. او پس از دیدن آنها، خدا را شکر کرد و حادثه‌ی سوزیان را فراموش نمود. سپس حاجب وارد شد و دستور داد احمد ارسلان را به غزنین ببرند. خدمتگاران دیگر نیز مأمور شدند تا هر یک به کار خود بازگردند. عبدالرحمن قوال و یارانش به همراه امیر محمد به سمت قلعه حرکت کردند. در راه، امیر محمد نامه‌ای از سلطان مسعود دریافت کرد و پس از خواندن آن، سجده کرد و به قلعه رفت. متن همچنین شامل اشعاری است که بیانگر احساسات و وقایع آن دوران است.
رده سنی: 16+ متن شامل مفاهیم تاریخی و ادبی پیچیده‌ای است که درک آن برای مخاطبان زیر 16 سال ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از عبارات و اشعار نیاز به دانش قبلی از تاریخ و ادبیات فارسی دارند.

بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش

و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمّد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید، خدای را، عزّوجلّ، سپاس داری کرد و حدیث سوزیان‌ فراموش کرد.
و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان‌ را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد، چنانکه آنجا شهربند باشد؛ و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که «هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.» عبد الرّحمن قوّال گفت: دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی‌ برفتیم و ناصری و بغوی‌، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند، بازگردیم. چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت‌ رسیدند، از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آن جانب رفتند، و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه‌یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه‌های بی‌حدّ و اندازه‌، چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد .
امیر محمّد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده‌، و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی‌ یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات، چنانکه رود، براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه‌ خوش گفتی، بگریست و پس بدیهه‌ نیکو گفت، شعر:

ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد؟
دشمنت هم از پیرهن خویش‌ آمد

از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد
و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بررفتی، زمانی نیک‌ بنشستی و بیاسودی. چون دور برفت و هنوز در چشم‌ دیدار بود، بنشست. از دور مجمّزی پیدا شد از راه؛ امیر محمّد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمّز بچه سبب آمده است، و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمّز دررسید با نامه، نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود ببرادر. بگتگین حاجب آنرا در ساعت‌ بر بالا فرستاد. امیر، رضی اللّه عنه، بر آن پایه‌ نشسته بود در راه، و ما میدیدیم. چون نامه بخواند، سجده کرد، پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم‌ را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم‌ بازگشتند. من که عبد الرّحمن فضولی‌ ام، چنانکه زالان‌ نشابور گویند: مادر مرده و ده درم وام‌، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم‌ و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند: ترا با این حکایت چکار؟ چرا نخوانی آنکه شاعر گوید؟ و آن این است، شعر:

ایعود ایّتها الخیام زماننا
ام لا سبیل الیه بعد ذهابه‌
گفتم: الحق‌ روز این صوت‌ هست، اما آن را استادم‌ تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم. گفتند: نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمّد سجده کرد خدای را، تعالی، و گفت: «تا امروز هر چه بمن رسید، مرا خوش گشت که آن کافر نعمت‌ بی وفا را فروگرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد» و من نیز با یارم برفتیم.
و هم از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال‌، روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمائه، و بحدیث ملک محمّد سخن میگفتم. وی گفت: با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمّد این صوت از من بسیار خواستی، چنانکه کم مجلس‌ بودی که من این نخواندمی، و الابیات، شعر:

و لیس غدرکم بدع و لاعجب‌
لکن وفاءکم من ابدع البدع‌

ما الشّأن فی غدرکم، الشّأن فی طمعی‌
و باعتدادی بقول الزّور و الخدع‌
و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عبرت‌ درین باید نگریست که این فالی‌ بوده است که بر زبان این پادشاه، رحمة اللّه علیه، میرفت. و بوده است در روزگارش خیر خیرها و وی غافل، با چندان نیکویی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیّت، همچون معنی این دو بیت، و المقدّر کائن و ما قضی اللّه عزّوجلّ سیکون، نبّهنا اللّه عن نومة الغافلین بمنّه‌ . و پس ازین بیارم، آنچه رفت در باب این بازداشته بجای خویش.
تعداد ابیات: ۵
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۷ - ذکر بقیهٔ احوال امیر محمد
گوهر بعدی:بخش ۲۹ - نامه به قدر خان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.