هوش مصنوعی: متن روایت‌کننده‌ی تصمیمات نظامی و سیاسی امیر و مشاورانش در قرن چهارم هجری است. ابتدا تصمیم به حرکت به سوی مرو گرفته می‌شود، اما پس از مشورت‌های متعدد، تغییر مسیر به سوی نیشابور و سپس دهستان صورت می‌گیرد. در این میان، بحث‌هایی درباره‌ی تدابیر جنگی، وضعیت ترکمانان، و مسائل مالی مطرح می‌شود. همچنین، مراسمی مانند جشن سده با جزئیات توصیف شده است. در نهایت، امیر با وجود مخالفت‌های برخی مشاوران، تصمیم نهایی را برای حرکت به دهستان می‌گیرد.
رده سنی: 16+ متن دارای مفاهیم پیچیده‌ی تاریخی و سیاسی است و ممکن است برای خوانندگان کم‌سن‌وسال نامفهوم باشد. همچنین، برخی اصطلاحات و توصیفات نیاز به دانش پیشینه‌ی تاریخی دارد که معمولاً در سنین بالاتر کسب می‌شود.

بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور

و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم، و خواجه حسین میکائیل‌ نیز آنجا بود، و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین بازپراگندند. و خواجه حسین وکیل شغل بساخت‌ و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات‌ بتمامی ساختن، چنانکه هیچ بینوائی نباشد، چون رایت منصور آنجا رسد. و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده‌ نزدیک بود، اشتران سلطانی را و از آن همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید. و گز میآوردند در صحرایی که جوی آب بزرگ بود، بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی‌ برآمد. و چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا بگز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و ببالای کوهی برآمد بزرگ. واله‌ بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات‌ این شب بدست کردند .
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند، در گمان میباید بود.
گفت: گمان چیست که نوبتی‌ بزدند و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید، دل درین کار نتوان نهاد.
و سده فراز آمد، نخست شب‌ امیر بر آن لب جوی آب که شراعی‌ زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سده‌یی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرّمی بپایان آمد.
[رای امیر برفتن سوی نیشابور]
و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت: «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم، و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد.
و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه سالار علی سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان‌ است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند.
همانا علی تگین‌ که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن می‌بینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان‌ دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی‌ و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل‌ تا باز گردد و سرای پرده نوبتی‌ بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش‌ نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست‌ . تا نشابور باری‌ برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بی‌حشمت‌ خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش‌ فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصح‌تر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که می‌بینم.»
و نوبتی‌ را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ‌ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .
سدیگر روز از رسیدن‌ بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت، و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده‌، و هرگونه سخن میرفت. امیر گفت: من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است، تا علف‌ نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم. و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد. و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی‌ است و پانزده من جو بدرمی، آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی‌ باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه‌ نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان‌ یابند، قوی دل گردند، و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش‌ تا همدان برود که آنجا منازعی‌ نیست، و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت‌ گرگان دو ساله با هدیه‌ها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود، یکی‌ تا ستار آباد برویم، و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که بآمل هزار هزار مرد است، اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد، جامه و زر نیز بدست آید. و این همه بسه چهار ماه راست شود.
و پس از نوروز بمدّتی چون بنشابور بازرسیم، اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیّت آنچه باید از علف‌ بتمامی بسازند. رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت، شما درین چه می‌بینید و گویید؟
خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در قوم نگریست و گفت: اعیان سپاه شمااید، چه میگویید؟ گفتند: ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند، و هر چه خداوند سلطان بفرماید، بنده‌وار پیش رویم و جانها فدا کنیم. سخن ما این است، سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست. خواجه گفت: هر چند احمد ینالتگین برافتاد، هندوستان شوریده‌ است، و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است. وز دگر سو بارجاف‌ خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است، چنانکه این شنودم از نالانی‌ که وی را افتاده بود، رفته باشد . و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده‌ بود، مدارا میدانست کرد با هر جانبی؛ و ترکمانان و سلجوقیان عدّت‌ او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم، که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند، ضعیف گردد. و چون او رفت‌، کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف‌ ؛ و چنانکه شنوده‌ام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش‌ سپاه سالار علی تگین ناخوش است، باید که‌ آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود؛ و بخوارزم روی رفتن نیستشان‌ که چنان که مقرّر است و نهاده‌ام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک‌ آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را، و ایشان را جز خراسان جایی نباشد، ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش‌ و دیگران که چاکران ایشانند، اینجا بر چه جمله است. آنگاه اگر عیاذا باللّه‌ برین جمله باشد و خداوند غائب کار سخت دراز گردد. و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود؛ و رای عالی در آن بگشت‌ . بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود، فرمان خداوند را باشد.
امیر گفت: نوشتگین خاصّه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند، چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن‌ و از بیابان برآمدن‌؟ و آلتونتاشیان‌ بخود مشغولند بکاری که پیش دارند. ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود. خواجه گفت:
جز مبارک نباشد . امیر حاجب سباشی را گفت: ساربانان را بباید گفت تا اشتران دور- دست‌تر نبرند که تا پنج روز بخواهیم رفت. و حاجبی اینجا خواهیم ماند با نائبان سوری تا چون سوری در رسد با وی دست یکی دارد . تا علف ساخته کنند بازآمدن ما را، و دیگر لشکر بجمله با رایت‌ ما روند. گفت. چنین کنم. و بونصر مشکان را گفت «نامه‌ها باید نبشت بمرو و بلخ تا هشیار و بیدار باشند و سر بیابانها و گذرهای جیحون‌ باحتیاط نگاه دارند، که ما قصد دهستان داریم تا ازین جانب در روی‌ خوارزم و نسا و بلخان کوه باشیم و ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل‌ نماند.» و سالار غلامان سرایی را، حاجب بگتغدی، گفت که «کار غلامان سرایی راست کن که بیماران اینجا مانند در قهندز و دیگران ساخته با رایت ما روند و همچنان اسبان قود .» و برخاستند و برفتند.
از خواجه بونصر مشکان شنیدم گفت: چون بازگشته بودیم، امیر مرا بخواند تنها و با من خلوتی کرد و گفت: درین بابها هیچ سخن نگفتی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مجلسی دراز برفت‌ و هر کسی آنچه دانست گفت. بنده را شغل دبیری است و از آن زاستر چیزی نگوید. گفت آری، دیری است تا تو در میان مهمّات ملکی، و بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی، چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحه‌ کردی، که رای تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر چنان است که این چه‌ خداوند را گفته‌اند از حال دهستان و گرگان و طبرستان بجای آید از علف و و زر و جامه و در خراسان خللی نیفتد، این سخت نیکوکاری و بزرگ فایده‌یی است، و اگر خللی خواهد افتاد، نعوذ باللّه‌ و این چیزها بدست نیاید، بهتر درین باب و نیکوتر بباید اندیشید. و بنده بیش ازین نگوید، که صورت بندد که بنده در باب با کالیجار و گرگانیان پایمردی‌ میکند، که در مجلس عالی صورت کرده‌اند که بنده‌ وکیل آن قوم است، و واللّه که نیستم‌ و هرگز نبوده‌ام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجسته‌ام. و به پندنامه‌ و رسول شغل گرگانیان راست شود، اگر غرضی دیگر نیست‌ .
امیر گفت: اغراض دیگر است، چنانکه چند مجلس شنیده‌ای، و ناچار میباید رفت.
گفتم: ایزد، عزّ و جلّ، خیر و خیریّت‌ بدین حرکت مقرون کناد. و بازگشتم. و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است، چون آنجا آمدم، و وزیر گفت: دیر ماندی. بازگفتم که چه رفت. گفت: تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس، و اینجا بنشابور هر روز می‌پروراند و شیرین میکند؛ و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم؛ و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشاده‌تر بگفت، و آن جز ترا عرضه نباید کرد. گفتم «چنین کنم، امّا پندارم‌ که سود ندارد.» خواجه گفت: «آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و واللّه که شود، و بطمع محال‌ و استبداد درین کار پیچیده است‌ - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی‌ خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی. و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متّهم میدارد، متّهم‌تر گردم- و سقط گوید، امّا روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم.» گفتم: «خداوند سخت نیکو میگوید، که دین و اعتقاد و حقّ نعمت شناختن این است.» و بدیوان رفتم و نامه‌ها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۹ - باز آوردن طاهر دبیر از ری
گوهر بعدی:بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.