۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۲

که رساند به من شیفتهٔ مسکین حال؟
خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال

هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست
در کف باد شمالست، خنک باد شمال!

نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست
میل در میل ز خون دل من مالامال

دل آشفته بجای کس دیگر بستم
که نه اندیشهٔ قربست و نه امید زوال

شوق بوسیدن دستش اگرم پیش برد
به غلط پای بیرون می‌نهم از صف نعال

پیش ازین دیده به امید وصالی میخفت
باز چندیست که در خواب نرفتم ز خیال

بی‌رخ دوست نگوییم که: ماهی سالیست
کانچه بیدوست گذارند نه ماهست و نه سال

حالتی هست دلم را که نمی‌یارم گفت
به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال

صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست
مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال

اوحدی، نالهٔ بی‌فایده سودی نکند
دوست چون گوش بر احوال تو کردست مثال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.