۲۷۶ بار خوانده شده

غزل

چو با من رای پیوندی نداری
دلم سیر آمد از پیوند و یاری

نه خوی آن که از من عذر خواهی
نه بوی آن که بر من رحمت آری

سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟
دلم شد تیره، تا کی بردباری؟

رخت چندان جفا کردست بر من
که گر بعضی بگویم شرم داری

گهی در پای عشقم می‌دوانی
گهی در دست هجرم می‌گذاری

نخواهم داشت دست از دامن تو
اگر خود بر سرم شمشیر باری

من از عشق تو با غمهای دلسوز
من از هجر تو در شبهای تاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:نامهٔ هفتم از زبان عاشق به معشوق
گوهر بعدی:مثنوی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.