۳۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱

باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می‌زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت

جان ز تن از غصه بیرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت

در جهان یک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت

آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگین حیرانم گرفت

تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.