۳۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۵

خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی

خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.