هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی، با زبانی زیبا و تصاویر شاعرانه، به توصیف طبیعت، عشق و جمال معشوق، و نیز درد فراق و دوری از یار میپردازد. شاعر از صبا (باد بهاری) میخواهد تا گلستان را زینت بخشد، نرگسها را بیدار کند، و بلبلان را به آواز خواندن وادارد. او از معشوق میخواهد تا پرده از چهره برگیرد و زیباییاش را آشکار کند. در ادامه، شعر به مضامین عرفانی مانند عشق الهی، وحدت وجود، و اشتیاق به وصال میپردازد. شاعر از درد فراق مینالد و از معشوق میخواهد تا به او توجه کند. در پایان، شعر به امید دیدار معشوق و وصال با او پایان مییابد.
رده سنی:
16+
متن حاوی مضامین عاشقانه و عرفانی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از عبارات ممکن است نیاز به تفسیر و توضیح داشته باشند که برای سنین پایین مناسب نیست.
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح شیخ حمیدالدین احمد واعظ
ای صبا جلوه ده گلستان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوشالحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما
بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصهٔ درد من بیا بشنو
مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
میکند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوشالحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد
کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را
برفشان طرهٔ پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای
تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد
بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر
گر به صورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح
گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم
ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را
وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما
بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟
خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند
وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک
بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را
بزدای از صدور احزان را
قصهٔ درد من بیا بشنو
مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران
خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
میکند خاطرم پیاپی عزم
که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد
تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم تو را
هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام
خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی
عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش
تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار
تا بود دور چرخ گردان را
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۳۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح شیخ بهاء الدین زکریا ملتانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.