هوش مصنوعی:
این شعر عرفانی از عراقی، به موضوعات عشق، وحدت وجود، و جستجوی حقیقت از طریق عشق الهی میپردازد. شاعر از حالات عاشقانه، مستی معنوی، و توصیف زیباییهای معشوق صحبت میکند و در نهایت به وحدانیت خداوند و ناپایداری جهان مادی اشاره دارد. او از زبان عرفانی برای بیان اسرار الهی استفاده میکند و تأکید میکند که تنها از طریق عشق میتوان به حقیقت رسید.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسبتر است. همچنین، استفاده از استعارههای پیچیده و زبان ادبی بالا ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - ایضاله
طاب روح النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالادوار؟
در خماریم کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
غمزهٔ یار مست و ما مخمور
لعل او تابدار و ما هشیار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جام نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
که به روز آید آخر این شب تار
زیر هر تار مو نظاره کنیم
صد هزار آفتاب خوش دیدار
از رخش کافتاب، ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذرهوار عذار
تا همه نور آفتاب بود
نبود بیش ذره را آثار
در چنین حال شاهد توحید
ننماید به عاشقان دیدار
به حقیقت یقین کنند که نیست
جز یکی در جهان جان دیار
نور وحدت چو آشکار شود
متواری شود جهان ناچار
در جهان ذره در فضای قدم
نور او آفتاب ذره شکار
ای دریغا! که پرتوی بودی
زانچه روشن شدی ازین گفتار
تا در آیینهٔ معاینهام
تافتی عکس نور این اسرار
چون مرا زین بهار بویی نیست
چه کنم وصف بوستان بهار؟
چشم خفاش را چه از خورشید؟
مرغ محبوس را چه از اشجار؟
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم قرار
کاشکار و نهان او ماییم
لیس فیالدار غیره دیار
ور نشد زین بیان تو را روشن
جام گیتینمای را به کف آر
کاش بودی به جای دم قدمی
یا ظهوری به جای این اظهار
یا در اول نهان شدی آخر
یا در انوار طی شدی اطوار
تا عراقی جان رسیده به لب
باز رستی ز دست خود یک بار
گر ببودم نبود پیوستی
کردمی آن نفس به جان اقرار
تا ببینی درو که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراکندهای که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
اگر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
این دورالندیم بالادوار؟
در خماریم کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طرهای کو؟ که دل درو بندیم
چهرهای کو؟ که جان کنیم نثار
غمزهٔ یار مست و ما مخمور
لعل او تابدار و ما هشیار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جام نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
که به روز آید آخر این شب تار
زیر هر تار مو نظاره کنیم
صد هزار آفتاب خوش دیدار
از رخش کافتاب، ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذرهوار عذار
تا همه نور آفتاب بود
نبود بیش ذره را آثار
در چنین حال شاهد توحید
ننماید به عاشقان دیدار
به حقیقت یقین کنند که نیست
جز یکی در جهان جان دیار
نور وحدت چو آشکار شود
متواری شود جهان ناچار
در جهان ذره در فضای قدم
نور او آفتاب ذره شکار
ای دریغا! که پرتوی بودی
زانچه روشن شدی ازین گفتار
تا در آیینهٔ معاینهام
تافتی عکس نور این اسرار
چون مرا زین بهار بویی نیست
چه کنم وصف بوستان بهار؟
چشم خفاش را چه از خورشید؟
مرغ محبوس را چه از اشجار؟
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم قرار
کاشکار و نهان او ماییم
لیس فیالدار غیره دیار
ور نشد زین بیان تو را روشن
جام گیتینمای را به کف آر
کاش بودی به جای دم قدمی
یا ظهوری به جای این اظهار
یا در اول نهان شدی آخر
یا در انوار طی شدی اطوار
تا عراقی جان رسیده به لب
باز رستی ز دست خود یک بار
گر ببودم نبود پیوستی
کردمی آن نفس به جان اقرار
تا ببینی درو که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراکندهای که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
اگر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضاله
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در نعت رسول اکرم (ص)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.