هوش مصنوعی:
این متن درباره شیخ روزبهان، عارفی از شیراز است که به صدق و صفا شهرت داشت و به عنوان نگین اولیا و شاه عشاق شناخته میشد. او سالها با جمال جانافروز خود، روز و شب را یکی کرده بود. در ادامه، داستانی نقل میشود که در آن یک فرد نادان شیخ را متهم به رفتار ناشایست میکند، اما اتابک سعد با مشاهده صحنه، حقیقت را درمییابد و میفهمد که شیخ از عشق الهی سخن میگفته است. شیخ با اشاره به آتش، توضیح میدهد که عشق حقیقی سوختن در راه حق است و این سوختن برای افراد نادان دردناک است.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عرفانی و ادبی پیچیده است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات عرفانی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند عشق الهی و سوختن در راه حق ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال نامفهوم باشد.
حکایت
پیر شیراز، شیخ روزبهان
آن به صدق و صفا فرید جهان
اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود
شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او
چون به ایوان عاشقی بر شد
روز به بود و روز بهتر شد
سالها با جمال جانافروز
روز شب کرده بود و شبها روز
داشت او دلبری فرشته نهاد
که رخش دیده را جلا میداد
اتفاقا مگر سفیهی دید
کان پری پای شیخ میمالید
رفت تا درگه اتابک سعد
تیز روتر ز سیر برق از رعد
گفت: ای پادشاه دین، فریاد!
پای خود شیخ دین به امرد داد
سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت
در حق شیخ افترا انگاشت
کرد روزی مگر عیادت شیخ
دید حالی که بود عادت شیخ
دلبری دید، همچو بدر منیر
چیست در بر گرفته پای فقیر
چون اتابک به چشم خویش بدید
از حیا زیر لب همی خندید
بود نزدیک شیخ سوزنده
منقلی پر ز آتش آکنده
پایها از کنار آن مهوش
چست در زد به منقل آتش
گفت: چشمم اگر چه حیران است
پای را پیش هر دو یکسان است
آتش از تن نصیب خود طلبد
سوزش مغز بیخرد طلبد
گل آتش به پیش ابراهیم
وز تجلی نسوخت جسم کلیم
نظر ما به چشم تو جانی است
میل دل را نتیجه روحانی است
نظری ، کز سر صفا آید
به طبیعت مگر نیالاید
گر تو را نیست با غمش کاری
دایما من مقیدم، باری
آن به صدق و صفا فرید جهان
اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود
شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او
چون به ایوان عاشقی بر شد
روز به بود و روز بهتر شد
سالها با جمال جانافروز
روز شب کرده بود و شبها روز
داشت او دلبری فرشته نهاد
که رخش دیده را جلا میداد
اتفاقا مگر سفیهی دید
کان پری پای شیخ میمالید
رفت تا درگه اتابک سعد
تیز روتر ز سیر برق از رعد
گفت: ای پادشاه دین، فریاد!
پای خود شیخ دین به امرد داد
سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت
در حق شیخ افترا انگاشت
کرد روزی مگر عیادت شیخ
دید حالی که بود عادت شیخ
دلبری دید، همچو بدر منیر
چیست در بر گرفته پای فقیر
چون اتابک به چشم خویش بدید
از حیا زیر لب همی خندید
بود نزدیک شیخ سوزنده
منقلی پر ز آتش آکنده
پایها از کنار آن مهوش
چست در زد به منقل آتش
گفت: چشمم اگر چه حیران است
پای را پیش هر دو یکسان است
آتش از تن نصیب خود طلبد
سوزش مغز بیخرد طلبد
گل آتش به پیش ابراهیم
وز تجلی نسوخت جسم کلیم
نظر ما به چشم تو جانی است
میل دل را نتیجه روحانی است
نظری ، کز سر صفا آید
به طبیعت مگر نیالاید
گر تو را نیست با غمش کاری
دایما من مقیدم، باری
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:مثنوی
گوهر بعدی:غزل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.