۲۳۸ بار خوانده شده

مطلع یک غزل

شب و روز من آن داند که دیده است
پریشان زلف او را بر بناگوش

ندارم عقل در کف ای خوشا دی
ندارم هوش در سر ای خوشا دوش

نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل
سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش

عیان روی گل و دامان گلچین
نشاید گفت بلبل را که مخروش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:مطلع یک غزل
گوهر بعدی:غزل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.