۳۲۳ بار خوانده شده

قصیدهٔ ۴

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها

در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها

فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها

گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»

در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها

شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها

آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ ۳
گوهر بعدی:قصیدهٔ ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.