هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و غزلگونه، با استفاده از استعارههای زیبا مانند لعل، شکر، و گوهر، به توصیف عشق و اشتیاق شاعر به معشوق میپردازد. شاعر از لبهای خندان و سخنان شیرین معشوق تمجید میکند و آرزوی وصال او را دارد. همچنین، در برخی ابیات به دشواریهای عشق و ناامیدیهای شاعر اشاره شده است.
رده سنی:
16+
این شعر دارای مفاهیم عاشقانه و استعارههای پیچیده است که درک آن برای مخاطبان جوانتر ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از ابیات حاوی مضامین عاطفی عمیق هستند که مناسب سنین نوجوانی و بزرگسالی است.
غزل شمارهٔ ۵۱
ایا نموده دهانت ز لعل خندان در
سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کس به شهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در
سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده
به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان تو آید مرا به دندان در
به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده ز لعل شکر بار قند و بستان در
دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری به چندان در
به دست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من از جان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است
به دست همچو منی خود نیاید آسان در
گر از لبت به سخن بوسهای خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو
که در طویلهٔ تو با شبهست یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی به سوهان در
به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی به مصر شکر چون برد به عمان در
ز شاعران سخن عاشقان جانپرور
طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در
سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کس به شهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در
سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده
به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان تو آید مرا به دندان در
به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده ز لعل شکر بار قند و بستان در
دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری به چندان در
به دست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من از جان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است
به دست همچو منی خود نیاید آسان در
گر از لبت به سخن بوسهای خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو
که در طویلهٔ تو با شبهست یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی به سوهان در
به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی به مصر شکر چون برد به عمان در
ز شاعران سخن عاشقان جانپرور
طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.