۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱

آنچه ز تست حال من گفت نمی‌توانمش
چون تو بمن نمی‌رسی من به تو چون رسانمش

هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند
هر چه به من رسد ز تو دولت خویشن دانمش

زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو
گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش

زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش

ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو
اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش

تیر که از کمان تو در طرفی روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش

مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلی که همچو اشک از مژه می‌چکانمش

دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم
تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش

سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا
«دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش»
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.