۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۸

دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت
تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت

با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز
شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت

چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود
چه بلا بود که بر مردم هشیار گذشت

گر صفای می ناب و رخ ساقی این است
کس نیارد ز در خانه خمار گذشت

تا دلت خون نکند لاله رخی کی دانی
که چه‌ها بر سرم از دیدهٔ خون‌بار گذشت

قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد
هر گه آن سرو خرامنده به گل‌زار گذشت

عاشقان رخ آن تازه جوان پیر شدند
وقت آزادی مرغان گرفتار گذشت

طالع خفته‌ام از خواب برآمد وقتی
که به سر وقت من آن دولت بیدار گذشت

من که از سلطنت امکان گذشتن دارم
نتوان ز گدایی در یار گذشت

گر به یک لحظه دو صد بار کشی در خونم
ممکنم نیست ز عشق تو به یک بار گذشت

عشقت از چار طرف بست ره چارهٔ ما
که میسر نشود از تو به ناچار گذشت

چه کنم گر نکنم صبر فروغی در عشق
گر نیارد دلم از صحبت دلدار گذشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.