۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۰

چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت
قدمی چند پی مغبچگان باید رفت

نقد جان را به سر کوی بتان باید داد
پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت

عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست
باده خور باده که در خواب گران باید رفت

می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر
که به حسرت ز جهان گذران باید رفت

مژه و ابروی او دیدم و با دل گفتم
که به جان از پی آن تیر و کمان باید رفت

جوی خون از مژه‌ام کرده روان دل یعنی
که به جولان گه آن سرو روان باید رفت

از غم روی تو بی صبر و سکون باید رفت
وز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفت

گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم
کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت

خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس
که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت

حسرتم سوخت زمانی که فروغی می‌گفت
کز درت با مژهٔ اشک فشان باید رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.