۲۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۹

خواست تا زلف پریشان تو بی‌سامانیم
جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم

بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق
نامه می‌کردم گر از روی وفا می‌خوانیم

غیر غم حاصل ندیدم ز آشنایی‌های تو
وین غم دیگر که از بیگانگان می‌دانیم

من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود
سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم

حیرتم هر دم فزون تر می‌شود در عاشقی
تا رخ خوب تو شد سرمایهٔ حیرانیم

تا ز خنجر تنگنای سینه‌ام بشکافتی
صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم

تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد
مو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیم

ناله‌ام گر بشنود صیاد در کنج قفس
فرق نتواند نمود از طایر بستانیم

راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار
تا سرو کاری است با آن غمزهٔ پنهانیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.