۴۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۲

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری
آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری

با وجودت دو جهان بی‌خبر از خویشتنند
تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری

آسمان با قمری این همه نازش دارد
چون ننازی تو که دارندهٔ چندین قمری

شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند
تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری

هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست
که توان تن و کام دل و نور بصری

من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط
ای دریغا که به نام من و کام دگری

تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی
من به جز سینهٔ صدپاره ندارم سپری

من ز رخسار تو آیینهٔ پرستم زیرا
که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری

از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق
که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری

نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل
زان که در خیل بتان از همه مطبوع‌تری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.