۵۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو شود و از رخان برآید زود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵ - عصا بیار که وقت عصا و انبان بود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.