۴۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹ - افسانه شب

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سیمای شب آغشته به سیماب برآمد

آویخت چراغ فلک از طارم نیلی
قندیل مه آویزه محراب برآمد

دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم
یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد
تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم
چون زورقی افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونکاری شب پرده برافتاد
هر روز که خورشید جهانتاب برآمد

دیدم به لب جوی جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸ - یادی از ایرج
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰ - جلوه جلال
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.