۱۵۴۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۴ - یار باقی کار باقی

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا
یار باقی وآنکه می آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

شب چو شمعم خنده میآید به خود کز آتش دل
آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی

گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت
مرغ مسکین قفس را ناله های زار باقی

تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی

از خزان هجر گل ای بلبل شیدا چه نالی
گر بهار عمر شد گل باقی و گلزار باقی

عمر باد و تندرستی از ره دورم چه پروا
زاد شوقی همره است و توسن رهوار باقی

می تپد دلها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبه احرار باقی

شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند
قصه ما بر سر هر کوچه و بازار باقی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳ - کاش یارب
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۵ - زندانی خاک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.