۴۵۷ بار خوانده شده
ای از نَظَرَت مَست شُده اسم و مَسَمّا
ای یوسُفِ جان گشته زِ لَبْهات شِکَرخا
ما را چه از آن قِصّه که گاو آمد و خَر رفت
هین وَقتْ لَطیف است، از آن عَربَده بازآ
ای شاه تو شاهی کُن و آراسته کُن بَزم
ای جانِ وَلی نِعْمَتِ هر وامِق و عَذرا
هم دایهٔ جانهایی و هم جویِ میْ و شیر
هم جَنَّتِ فردوسی و هم سِدْرهٔ خَضْرا
جُز این بِنَگوییم، وَگَر نیز بگوییم
گویید خَسیسان که مُحال است و عَلالا
خواهی که بگویم، بِدِه آن جامِ صَبوحی
تا چَرخ به رَقص آید و صد زُهرهٔ زَهرا
هرجا تُرُشی باشد اَنْدَر غم دُنیی
میغُرَّد و میبُرَّد از آن جایْ دلِ ما
بَرخیز بَخیلا نه دَرِ خانه فروبَند
کان جا که تویی خانه شود گُلْشَن و صَحرا
این مَه زِ کُجا آمد، وین رویْ چه روی است؟
این نورِ خداییست، تَبارَک وَ تَعالی
هم قادر و هم قاهِر و هم اوَّل و آخِر
اوَّل غَم و سودا و به آخِر یَدِ بَیضا
هر دل که نَلَرزیدَت و هر چَشم که نَگْریست
یا رَب خَبَرَش دِهْ تو از این عیش و تماشا
تا شَید بَرآرَد وِیْ و آید به سَرِ کوی
فریاد بَرآرَد که تَمَنّیتُ تَمنّا
نَگْذارَدَش آن عشق که سَر نیز بِخارَد
شاباش زِهی سِلْسِلْه و جَذب و تَقاضا
در شهر چو من گول مَگَر عشق ندیدهست
هر لحظه مرا گیرد این عشق زِ بالا
هر داد و گرفتی که زِ بالاستْ لَطیف است
گَرْ صادق و جِدّ است وَگَر عشوه تیبا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
ای یوسُفِ جان گشته زِ لَبْهات شِکَرخا
ما را چه از آن قِصّه که گاو آمد و خَر رفت
هین وَقتْ لَطیف است، از آن عَربَده بازآ
ای شاه تو شاهی کُن و آراسته کُن بَزم
ای جانِ وَلی نِعْمَتِ هر وامِق و عَذرا
هم دایهٔ جانهایی و هم جویِ میْ و شیر
هم جَنَّتِ فردوسی و هم سِدْرهٔ خَضْرا
جُز این بِنَگوییم، وَگَر نیز بگوییم
گویید خَسیسان که مُحال است و عَلالا
خواهی که بگویم، بِدِه آن جامِ صَبوحی
تا چَرخ به رَقص آید و صد زُهرهٔ زَهرا
هرجا تُرُشی باشد اَنْدَر غم دُنیی
میغُرَّد و میبُرَّد از آن جایْ دلِ ما
بَرخیز بَخیلا نه دَرِ خانه فروبَند
کان جا که تویی خانه شود گُلْشَن و صَحرا
این مَه زِ کُجا آمد، وین رویْ چه روی است؟
این نورِ خداییست، تَبارَک وَ تَعالی
هم قادر و هم قاهِر و هم اوَّل و آخِر
اوَّل غَم و سودا و به آخِر یَدِ بَیضا
هر دل که نَلَرزیدَت و هر چَشم که نَگْریست
یا رَب خَبَرَش دِهْ تو از این عیش و تماشا
تا شَید بَرآرَد وِیْ و آید به سَرِ کوی
فریاد بَرآرَد که تَمَنّیتُ تَمنّا
نَگْذارَدَش آن عشق که سَر نیز بِخارَد
شاباش زِهی سِلْسِلْه و جَذب و تَقاضا
در شهر چو من گول مَگَر عشق ندیدهست
هر لحظه مرا گیرد این عشق زِ بالا
هر داد و گرفتی که زِ بالاستْ لَطیف است
گَرْ صادق و جِدّ است وَگَر عشوه تیبا
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.