هوش مصنوعی:
محمود، پادشاهی که در بازگشت از شکار با پیرمردی هیزمکش مواجه میشود که بار هیزم سنگینی را حمل میکند. محمود از روی ترحم به او نزدیک میشود و سوالاتی درباره قیمت هیزم میپرسد. پیرمرد نمیداند که با پادشاه صحبت میکند و از فقر خود میگوید. محمود به او همیانی پر از سکههای طلا میدهد، اما به جای دادن یکجا، سکهها را یکی یکی به او میدهد تا پیرمرد متوجه بزرگی هدیه شود. روز بعد، پیرمرد به دربار میآید و متوجه میشود که آن شخص محمود بوده است. محمود به او توضیح میدهد که این کار را انجام داده تا پیرمرد ارزش هدیه و قدرتش را درک کند. در پایان، محمود به پیرمرد میگوید که این طلاها برای اوست و او را به زندگی جاودانه در پیشگاه خداوند امیدوار میکند.
رده سنی:
14+
این متن دارای مفاهیم عمیق اخلاقی و عرفانی است که ممکن است برای کودکان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از زبان کلاسیک و ساختار شعری آن نیاز به سطحی از بلوغ فکری و ادبی دارد که معمولاً در نوجوانان و بزرگسالان یافت میشود.
(۵) حکایت پیرمرد هیزم فروش و سلطان محمود
مگر محمود با پنجه سواری
بره در باز میگشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش مینهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بر او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمیدانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو میفروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سختن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب میدادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صره کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر مینستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفتهام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه میپنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو میدادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی میتوانستی ندادی
بیک یک بر کف من مینهادی
شهش گفتا چو میخواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه میستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چون آن دم را گذاشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
بره در باز میگشت از شکاری
یکی خیمه دران ره درگشادند
شکاری را بر آتش مینهادند
بره در شاه پیری ناتوان دید
که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
بر او رفت محمود از ترحم
بدو گفتا بچند این پشته هیزم
نمیدانست آن پیر رونده
که محمودست آن هیزم خرنده
زبان بگشاد مرد پیر کای میر
بدو جو میفروشم بی دو جو گیر
یکی همیان که صد دینار زر بود
دو جو آن هر قراضه بیشتر بود
شه آن بگشاد و پیش پیر بنشست
نهادش یک قراضه بر کف دست
بدو گفت این دو جو زر باشد ای پیر
اگر خواهی ز من بستان و برگیر
مگر گفتا دو جو افزون بود این
ترازو نیست سختن چون بوَد این
نهادش یک قراضه نیز در دست
بدو گفتا ببین تا این دو جو هست
جوابش داد کین باشد زیادت
توان دانست ناسخته بعادت
یکی دیگر بداد و گفت چونست
چنین گفت او که این یک هم فزونست
بدین ترتیب میدادش یکایک
ولی دانست کافزونست بی شک
چو القصه همه همیان بپرداخت
دلش بگرفت ازان بر پیر انداخت
که زر در صره کن کین صرهٔ اوست
بسوی شهر بر کآنجا ترازوست
دو جو برگیر و باقی در زمان زود
بدست حاجب سلطان رسان زود
مگر آن پیر زر مینستد از شاه
شه از پیشش فرس افکند در راه
چو روز دیگر آمد شاه بر تخت
بدرگاه آمد آن پیر نگون بخت
چو شه را دید دل در دامش افتاد
ز هیبت لرزه بر اندامش افتاد
یقینش شد که شاه آئینهٔ اوست
همین شاه آشنای دینهٔ اوست
چو شاهش دید گفتا ره دهیدش
یکی کرسی به پیش صف نهیدش
نشست القصه و شه گفت ای پیر
چه کردی، پیش من کن جمله تقریر
چنین گفت او که ای شاه دلفروز
گرسنه خفتهام من دوش تا روز
شهش گفتا چرا، گفتا دران راه
نکردی هیچ بَیعی با من آنگاه
چو خویشم خواجه میپنداشتی تو
که دوشم گرسنه بگذاشتی تو
شهش گفتا برو آن زر نگه دار
که خاص تست آن جمله بیکبار
زبان بگشاد پیر و گفت ای شاه
چو میدادی بمن آن زر بیک راه
چرا دی میتوانستی ندادی
بیک یک بر کف من مینهادی
شهش گفتا چو میخواندی مرا میر
ندانستی که سلطانم من ای پیر
بدل در آرزو آمد چنانم
که بشناسی که من شاه جهانم
چو از شاهی من آگاه گشتی
بهر حاجت که داری شاه گشتی
عزیزا پیر هیزم کش درین راه
توئی و نورِ حق آن حضرت شاه
ز حق یک یک نفس در زندگانی
چو آن یک یک قراضه میستانی
چو فردا عمر جاویدان بیابی
به پیش تخت آن همیان بیابی
هزاران قرن ازان عمر گرامی
دمی نبوَد چنین دان گرنه خامی
چون آن دم را گذاشتن روی نبود
هزاران قرن پس یک موی نبوَد
گر آنجا خسته گردی یک زمان تو
بیابی ذوقِ عمر جاودان تو
وگر بند زمان بر پای گیری
زمانی باشی و بر جای میری
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.