هوش مصنوعی:
شاه محمود عاشق ایاز، غلام زیباروی خود است. روزی وقتی میشنود که ایاز در حمام است، به آنجا میرود و زیبایی او را میبیند که حتی دیوارهای حمام از عکس صورتش میدرخشند. محمود چنان تحت تأثیر قرار میگیرد که از خود بیخود میشود. ایاز متوجه حال شاه میشود و از او میپرسد چه اتفاقی افتاده است. محمود توضیح میدهد که عشق به ایاز او را از پای درآورده است. در ادامه، متن به توصیف حالات عاشقانه و از خود بیخود شدن در برابر معشوق میپردازد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مضامین عرفانی و عاشقانه عمیق است که درک آن برای مخاطبان جوانتر ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از مفاهیم انتزاعی و شاعرانه آن نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربه برای درک کامل دارد.
(۶) حکایت سلطان محمود با ایاز در گرمابه
مگر روزی ایاز سیم اندام
چو جانها سوخت تنها شد بحمّام
رفیقی گفت با محمود پیروز
که محبوبت بحمّامست امروز
چو شه را این سخن در گوش آمد
چو دریائی دلش در جوش آمد
چو مردی حال کرده شاه عالی
سوی حمّام شد خالی و حالی
بدید القصّه روی آن پریوش
وزو دیوار گرمابه پُر آتش
ز عکس صورتش دیوار حمام
همه رقّاص گشته از در و بام
چو خسرو حُسنِ سر تا پای او دید
همه جان وقف یک یک جای او دید
دلش چون ماهئی بر تابه افتاد
وزان آتش دران گرمابه افتاد
ایاز افتاد در پایش که ای شاه
چه افتادت بگو امروز در راه
که عقل تو که عقلی بود کامل
چنان عقلی چو عقلی گشت زائل
شهش گفتا چو رویت در نظر بود
ز یک یک بندِ تو دل بیخبر بود
کنون چون دیده آمد بنده بندت
شدم چون بند بندت مستمندت
مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت
چو یک یک بندت آمد دلنوازم
کنون من با کدامین عشق بازم
دلا معشوق را در جان نشان تو
نثارش کن ز چشم دُر فشان تو
چو او بنشست بر تخت دل تو
بینداخت آن همه رخت دل تو
تو از شادی او از جای میرو
گهی بر سر گهی بر پای میرو
تماشا میکن و میخور جهانی
که تو خوردی جهانی هر زمانی
ولی گر خلق گرد آید هزاران
کنند از جهل بر تو تیرباران
چو معشوق تو با تو در حضورست
اگر آهی کنی از کار دورست
چو جانها سوخت تنها شد بحمّام
رفیقی گفت با محمود پیروز
که محبوبت بحمّامست امروز
چو شه را این سخن در گوش آمد
چو دریائی دلش در جوش آمد
چو مردی حال کرده شاه عالی
سوی حمّام شد خالی و حالی
بدید القصّه روی آن پریوش
وزو دیوار گرمابه پُر آتش
ز عکس صورتش دیوار حمام
همه رقّاص گشته از در و بام
چو خسرو حُسنِ سر تا پای او دید
همه جان وقف یک یک جای او دید
دلش چون ماهئی بر تابه افتاد
وزان آتش دران گرمابه افتاد
ایاز افتاد در پایش که ای شاه
چه افتادت بگو امروز در راه
که عقل تو که عقلی بود کامل
چنان عقلی چو عقلی گشت زائل
شهش گفتا چو رویت در نظر بود
ز یک یک بندِ تو دل بیخبر بود
کنون چون دیده آمد بنده بندت
شدم چون بند بندت مستمندت
مرا از عشق رویت جان همی سوخت
کنون صد آتش دیگر برافروخت
چو یک یک بندت آمد دلنوازم
کنون من با کدامین عشق بازم
دلا معشوق را در جان نشان تو
نثارش کن ز چشم دُر فشان تو
چو او بنشست بر تخت دل تو
بینداخت آن همه رخت دل تو
تو از شادی او از جای میرو
گهی بر سر گهی بر پای میرو
تماشا میکن و میخور جهانی
که تو خوردی جهانی هر زمانی
ولی گر خلق گرد آید هزاران
کنند از جهل بر تو تیرباران
چو معشوق تو با تو در حضورست
اگر آهی کنی از کار دورست
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۵) حکایت شبلی با سائل رحمه الله
گوهر بعدی:(۷) حکایت شیخ بایزید و آن قلّاش که او را حدّ میزدند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.