هوش مصنوعی:
در این متن، پیرمردی فقیر و خجل از وضعیت خود، به فضل ربیع پناه میبرد. در اثر بیخویشی، عصای خود را بر پای فضل میگذارد و باعث زخمی شدن او میشود. فضل با بردباری و مهربانی از پیرمرد دفاع میکند و دلیل سکوت خود را ترس از شرمسار شدن پیرمرد بیان میدارد. در پایان، متن بر اهمیت مهر، وفاداری و فروتنی تأکید میکند و مخاطب را به جوانمردی و پرهیز از تکبر دعوت مینماید.
رده سنی:
14+
متن دارای مفاهیم اخلاقی و عرفانی نسبتاً پیچیده است و درک کامل آن نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از صنایع ادبی و زبان شعر کلاسیک فارسی ممکن است برای کودکان کمسنوسال دشوار باشد.
(۱۷) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد
یکی پیری مشوّش روزگاری
بر فضل ربیع آمد بکاری
ز شرم وخجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بیخویشی خویش
سنانی تیز بود اندر عصایش
نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی بدرد پای خرسند
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس میتوان شد
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
زهی مهر و وفا و بُردباری
وفاداری نگر گر چشم داری
چنین فضلی که صد فصل ربیعست
ز فضل حق نه از فضل ربیعست
تو مردی ناجوانمردی شب و روز
اگر مردی جوانمردی در آموز
مجوی ای خاک چون آتش بلندی
چو توخاکی مشو آتش بتندی
اگر آن پیشگه میبایدت زود
درین ره خاکِ ره میبایدت بود
بر فضل ربیع آمد بکاری
ز شرم وخجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بیخویشی خویش
سنانی تیز بود اندر عصایش
نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی بدرد پای خرسند
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس میتوان شد
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
زهی مهر و وفا و بُردباری
وفاداری نگر گر چشم داری
چنین فضلی که صد فصل ربیعست
ز فضل حق نه از فضل ربیعست
تو مردی ناجوانمردی شب و روز
اگر مردی جوانمردی در آموز
مجوی ای خاک چون آتش بلندی
چو توخاکی مشو آتش بتندی
اگر آن پیشگه میبایدت زود
درین ره خاکِ ره میبایدت بود
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
گوهر بعدی:(۱۸) حکایت بهلول
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.