۲۶۳ بار خوانده شده

(۵) حکایت پیرزن با شیخ و نصیحت او

نشسته بود روزی پیرِ اصحاب
ز پنداری و شهرة پیشِ محراب

درآمد از در مسجد یکی زال
ولی همچون الف با قدِّ چون دال

بدو گفتا که در عین هلاکی
پلیدی می‌کنی دعویِ پاکی

بدین شیخی شدی مغرور اصحاب
برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب

بسوز از عشق خود را ای گرامی
وگر نه زاهدی باشی ز خامی

ز زاهد پختگی جستن حرامست
که زاهد همچو خشت پخته خامست

ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست
ازان دراشک و سوز خویش جمعست

ازان باشد همه شب اشک و سوزش
که خواهد بود کُشتن نیز روزش

چو اشک و سوز و کُشتن شد تمامش
برآید کُشتهٔ معشوق نامش

شود در پرده هم دم هم نفس را
نماند کار با او هیچ کس را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:(۴) حکایت لقمۀ حلال
گوهر بعدی:(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمرخطاب رضی الله عنه با جوان عاشق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.