هوش مصنوعی:
متن داستانی است درباره مردی که گلیمی زبر و خشن را به قیمت ارزان میخرد و سپس آن را به عنوان گلیمی نرم و بینظیر به درویشی میفروشد. صوفیای که شاهد این معامله است، با فریاد اعتراض میکند و از تبدیل شدن حقایق به دروغ و فریب انتقاد میکند. او هشدار میدهد که زندگی در تاریکی و پیروی از شهوات مانند حیوانات است و انسان باید به دنبال هدایت و دین باشد تا از مرگ کفرآمیز در امان بماند. متن با اشاره به عبرتگیری از این داستان و تأکید بر ارزش سود واقعی در زندگی پایان مییابد.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی، اخلاقی و انتقادی است که درک آن به بلوغ فکری و تجربه زندگی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده ممکن است برای کودکان قابل فهم نباشد.
(۱۴) حکایت دیوانهای که گلیم فروخت
گلیمی بود آن شوریده جان را
بمردی داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفت این بس درشتست
بنرمی همچو پشت خارپشتست
خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه
خریداری پدیدار آمد از راه
بدو گفتا گلیمی نرم داری؟
چنین گفتا که دارم تا زر آری
چو زر القصّه پیش آورد درویش
نهادش آن گلیم آن مرد در پیش
بدو گفتا گلیمی بینظیرست
که از نرمی بعینه چون حریرست
یکی صوفی سوی او هوش میداشت
خریدش تا فروشش گوش میداشت
همی یک نعره زد گفت ای یگانه
مرا بنشان درین صندوق خانه
که میگردد حریر اینجا گلیمی
سفالی میشود دُرّ یتیمی
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جز وبالت
چو در ظلمت گذاری زندگانی
چه حیوانی چه تو چون میندانی
همه اعضای خود در بندِ دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن
مبین مشنو مگو الّا بفرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
چو مَردت می نهبینم در هدایت
ز کافر مُردنت ترسم بغایت
برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمیبینی چو حیوان
ببازاری که دائم سودِ جان بود
چگونه بایدت دائم زیان بود
بمردی داد تا بفروشد آن را
بدو آن مرد گفت این بس درشتست
بنرمی همچو پشت خارپشتست
خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه
خریداری پدیدار آمد از راه
بدو گفتا گلیمی نرم داری؟
چنین گفتا که دارم تا زر آری
چو زر القصّه پیش آورد درویش
نهادش آن گلیم آن مرد در پیش
بدو گفتا گلیمی بینظیرست
که از نرمی بعینه چون حریرست
یکی صوفی سوی او هوش میداشت
خریدش تا فروشش گوش میداشت
همی یک نعره زد گفت ای یگانه
مرا بنشان درین صندوق خانه
که میگردد حریر اینجا گلیمی
سفالی میشود دُرّ یتیمی
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جز وبالت
چو در ظلمت گذاری زندگانی
چه حیوانی چه تو چون میندانی
همه اعضای خود در بندِ دین کن
اگر خود را چنان خواهی چنین کن
مبین مشنو مگو الّا بفرمان
که تا کافر نمیری ای مسلمان
چو مَردت می نهبینم در هدایت
ز کافر مُردنت ترسم بغایت
برای عبرتست این طاق و ایوان
تو جز شهوت نمیبینی چو حیوان
ببازاری که دائم سودِ جان بود
چگونه بایدت دائم زیان بود
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۱۳) حکایت سلطان محمود که با دیوانه نشست
گوهر بعدی:(۱۵)حکایت آن زن که طواف کعبه میکرد و مردی که نظر برو کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.