هوش مصنوعی:
پدر به پسرش میگوید که مال و ملک دنیوی ناپایدار و فانی است و ارزش واقعی در مال و قدرت دنیوی نیست، بلکه در زندگی جاودان و معنوی است. او تأکید میکند که حتی پادشاهان بزرگ نیز در نهایت از بین رفتهاند و تنها چیزی که باقی میماند، ارزشهای اخلاقی و معنوی است. پدر از پسر میخواهد به دنبال ملک جاودان و معنوی باشد، نه مال و قدرت زودگذر دنیوی.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال دشوار است. همچنین، استفاده از استعارهها و تمثیلهای پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد که معمولاً از سن 15 سالگی به بعد در افراد شکل میگیرد.
جواب پدر
پدر گفتش چرا ملکت بکارست
که گر دستت دهد ناپایدارست
چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،
که در باقی کنی چون هست فانی
وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی
جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله
مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی
کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد
جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی
اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد
طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را
جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم
همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده
ز ملکی چون نمیگیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟
چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست
مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش
چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست
زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
که گر دستت دهد ناپایدارست
چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،
که در باقی کنی چون هست فانی
وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی
جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله
مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی
کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد
جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی
اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد
طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را
جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم
همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده
ز ملکی چون نمیگیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟
چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست
مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش
چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست
زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۰
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:المقالة الخامس عشر
گوهر بعدی:(۱) حکایت سلطان محمود در شکار کردن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.