هوش مصنوعی:
ابراهیم ادهم در حالی که شاد و خرم به سمت حج میرفت، در ذات العرق با هفتاد مرقّعپوش مرده روبرو شد که از گوش و بینی خون میآمد. او یکی را نیمهزنده یافت و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است. مرد پاسخ داد که آنها هفتاد نفر بودند که قصد کعبه داشتند و عهد بستند که در راه جز به الله نیندیشند. اما وقتی با خضر ملاقات کردند، از عهد خود منحرف شدند و به همین دلیل خداوند آنها را مجازات کرد. ابراهیم از مرد پرسید که چون زنده مانده است و مرد پاسخ داد که چون هنوز ناپخته بود، تیغ مجازات به او نرسید. سپس جان او نیز برآمد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مفاهیم دینی و فلسفی دارد. همچنین صحنههای توصیف شده ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال نامناسب باشد.
(۸) حکایت ابرهیم ادهم در بادیه
چنین گفتست ابرهیم ادهم
که میرفتم بحج دلشاد و خرّم
چو چشم من بذات العرق افتاد
مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد
همه ازگوش و بینی خون گشاده
میان رنج و خواری جان بداده
چو لختی گرد ایشان در دویدم
یکی را نیم مرده زنده دیدم
برفته جان و پیوندش بمانده
شده عمر و دمی چندش بمانده
شدم آهسته پیش او خبرجوی
که حالت چیست آخر حال برگوی
زبان بگشاد وگفتا ای براهیم
بترس از دوستی کز تیغ تعظیم
بزاری جان ما راکشت بی باک
بسان کافران روم در خاک
غزای او همه با حاجیانست
که با او جان اینها در میانست
بدان شیخا که ما بودیم هفتاد
که ما را سوی کعبه عزم افتاد
همه پیش از سفر با هم نشسته
بخاموشی گزیدن عهد بسته
دگر گفتیم یک ساعت درین راه
نیندیشیم چیزی جز که الله
بغیری ننگریم و جمع باشیم
چو پروانه غریق شمع باشیم
چو روی اندر بیابان در نهادیم
بذات العرق با خضر اوفتادیم
سلامی کرد خضر پاک ما را
جوابی گشت ازما آشکارا
چو ما از خضر استقبال دیدیم
ازین نیکو سفر اقبال دیدیم
بجان ما چون این خاطر درآمد
ز پس در هاتفی آخر درآمد
که هان ای کژ روان بی خور و خواب
همه هم مدّعی هم جمله کذّاب
شما را نیست عهد و قول مقبول
که غیر ما شما را کرد مشغول
چو از میثاقِ ما یک ذرّه گشتید
ز بد عهدی بغیری غرّه گشتید
شما را تا نریزم خون بزاری
نخواهد بود روی صلح و یاری
کنون این جمله را خون ریخت بر خاک
نمیدارد ز خون عاشقان باک
ازو پرسید ابرهیم ادهم
که تو از مرگ چون ماندی مسلّم
چنین گفت او که میگفتند خامی
نه بینی تیغِ ما چون ناتمامی
چو پخته گردی ای بی روی بی راه
بایشان در رسانیمت هم آنگاه
بگفت این و برآمد جانِ او نیز
نشان گم گشت چون ایشان ازو نیز
چه وزن آرد در این ره خون مردان
که اینجا آسیا از خونست گردان
گروهی در ره او دیده بازند
گروهی جان محنت دیده بازند
چو تو نه دیده در بازی ونه جان
که باشی تو؟ نه این باشی ونه آن
که میرفتم بحج دلشاد و خرّم
چو چشم من بذات العرق افتاد
مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد
همه ازگوش و بینی خون گشاده
میان رنج و خواری جان بداده
چو لختی گرد ایشان در دویدم
یکی را نیم مرده زنده دیدم
برفته جان و پیوندش بمانده
شده عمر و دمی چندش بمانده
شدم آهسته پیش او خبرجوی
که حالت چیست آخر حال برگوی
زبان بگشاد وگفتا ای براهیم
بترس از دوستی کز تیغ تعظیم
بزاری جان ما راکشت بی باک
بسان کافران روم در خاک
غزای او همه با حاجیانست
که با او جان اینها در میانست
بدان شیخا که ما بودیم هفتاد
که ما را سوی کعبه عزم افتاد
همه پیش از سفر با هم نشسته
بخاموشی گزیدن عهد بسته
دگر گفتیم یک ساعت درین راه
نیندیشیم چیزی جز که الله
بغیری ننگریم و جمع باشیم
چو پروانه غریق شمع باشیم
چو روی اندر بیابان در نهادیم
بذات العرق با خضر اوفتادیم
سلامی کرد خضر پاک ما را
جوابی گشت ازما آشکارا
چو ما از خضر استقبال دیدیم
ازین نیکو سفر اقبال دیدیم
بجان ما چون این خاطر درآمد
ز پس در هاتفی آخر درآمد
که هان ای کژ روان بی خور و خواب
همه هم مدّعی هم جمله کذّاب
شما را نیست عهد و قول مقبول
که غیر ما شما را کرد مشغول
چو از میثاقِ ما یک ذرّه گشتید
ز بد عهدی بغیری غرّه گشتید
شما را تا نریزم خون بزاری
نخواهد بود روی صلح و یاری
کنون این جمله را خون ریخت بر خاک
نمیدارد ز خون عاشقان باک
ازو پرسید ابرهیم ادهم
که تو از مرگ چون ماندی مسلّم
چنین گفت او که میگفتند خامی
نه بینی تیغِ ما چون ناتمامی
چو پخته گردی ای بی روی بی راه
بایشان در رسانیمت هم آنگاه
بگفت این و برآمد جانِ او نیز
نشان گم گشت چون ایشان ازو نیز
چه وزن آرد در این ره خون مردان
که اینجا آسیا از خونست گردان
گروهی در ره او دیده بازند
گروهی جان محنت دیده بازند
چو تو نه دیده در بازی ونه جان
که باشی تو؟ نه این باشی ونه آن
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۷) حکایت یوسف با زلیخا علیه السلام
گوهر بعدی:(۹) حکایت شعیب علیه السلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.