هوش مصنوعی:
ابراهیم ادهم در راه با سواری روبرو میشود که از او درباره آبادانی میپرسد. ابراهیم به گورستان اشاره میکند و سوار از این پاسخ عصبانی شده، او را کتک میزند. پس از رسیدن به شهر، سوار متوجه میشود که ابراهیم ادهم شخصی مقدس است و مردم برای دیدن او شتاب میکنند. سوار پشیمان شده، نزد ابراهیم بازمیگردد و عفو میخواهد. ابراهیم او را میبخشد و توضیح میدهد که آبادانی واقعی تنها در گورستان یافت میشود، زیرا شهرها روزبهروز ویرانتر میشوند ولی گورها آبادانتر.
رده سنی:
14+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و اخلاقی است که درک آنها به بلوغ فکری نیاز دارد. همچنین، اشاره به موضوع مرگ و گورستان ممکن است برای کودکان نامناسب باشد.
الحكایة و التمثیل
میشد ابراهیم ادهم در رهی
پیش او آمد سواری ناگهی
گفت آبادانی ای رهرو کجاست
او به گورستان اشارت کرد راست
شد سوار از قول او در خشم سخت
تازیانه کرد بر وی لخت لخت
خون روان شد از سر و از روی او
تا ز خون گل گشت خاک کوی او
چون به نزد شهر آمد آن سوار
دید خلقی را دوان و بیقرار
گفت این تعجیل چیست ای مردمان
گفت ابراهیم ادهم این زمان
میرود در پیش آگاهی رسید
اسب داری گر درو خواهی رسید
هرکه او را دید پیدا و نهان
گشت ایمن از عذاب آن جهان
زو صفت پرسید آن مرد سوار
چون صفت گفتند او بگریست زار
حال خود برگفت کو را چون زدم
جامه و دستم ازو در خون زدم
شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز
دید او را جامه شستن کرده ساز
خون ز خود میشست پیشش شد سوار
گشت در خاک و بسی بگریست زار
عفو خواست او عفو دادش در زمان
گفت آخر آن چرا گفتی چنان
گفت آبادانی ای مرد تمام
نیست جز در کوی گورستان مدام
گورها هر روز آبادان ترست
لیک هر دم شهرها ویران ترست
گر همه آفاق آبادان کنند
عاقبت می دان که گورستان کنند
پس من آنچت گفتم ای نیکو سوار
راست گفتم تو خیال کژ مدار
پیش او آمد سواری ناگهی
گفت آبادانی ای رهرو کجاست
او به گورستان اشارت کرد راست
شد سوار از قول او در خشم سخت
تازیانه کرد بر وی لخت لخت
خون روان شد از سر و از روی او
تا ز خون گل گشت خاک کوی او
چون به نزد شهر آمد آن سوار
دید خلقی را دوان و بیقرار
گفت این تعجیل چیست ای مردمان
گفت ابراهیم ادهم این زمان
میرود در پیش آگاهی رسید
اسب داری گر درو خواهی رسید
هرکه او را دید پیدا و نهان
گشت ایمن از عذاب آن جهان
زو صفت پرسید آن مرد سوار
چون صفت گفتند او بگریست زار
حال خود برگفت کو را چون زدم
جامه و دستم ازو در خون زدم
شد خجل آن مرد و زانجا گشت باز
دید او را جامه شستن کرده ساز
خون ز خود میشست پیشش شد سوار
گشت در خاک و بسی بگریست زار
عفو خواست او عفو دادش در زمان
گفت آخر آن چرا گفتی چنان
گفت آبادانی ای مرد تمام
نیست جز در کوی گورستان مدام
گورها هر روز آبادان ترست
لیک هر دم شهرها ویران ترست
گر همه آفاق آبادان کنند
عاقبت می دان که گورستان کنند
پس من آنچت گفتم ای نیکو سوار
راست گفتم تو خیال کژ مدار
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:الحكایة و التمثیل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.