۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۰

میبرد غیرت ز حسن تو ملک
رشک دارد بر تو خورشید فلک

کو ملکرا چشم و ابروی چنین
کی بود حور جنانرا این نمک

از میانت میشوم من در گمان
وز دهانت نیز می افتم بشک

نی توانم نفی و نی اثبات کرد
دیده کس بود و نبود مشترک

دل ز من بردی و قصد جان کنی
رحم کن بگذار با من زین دو یک

هم دل و هم جان چه‌سان شاید گرفت
عدل کن الروح لی و القلب لک

فیض را گر زان دهان لطفی کنی
آب حیوانی زید ور نه هلک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.