۳۴۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح سلطان اویس

دولت سلطان اویس، عرصه دوران گرفت
ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت

هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاکناف بر
داشت به تیغ آفتاب، سایه یزدان گرفت

ماهچه رایتش، سر به فلک برفراشت
شاه به ماهی ز روم، تا در کرمان گرف

از طرفی دولتش، دفتر دیوان نوشت
وز جهتی لشگرش، ملک سلیمان گرفت

گرد سپاهش که هست سرمه اهل نظر
رفت و ز پنجاه میل، ملک سپاهان گرفت

ساحت قدرش ز قدر، مهر به مژگان برفت
دامن قدرش ز عجز، چرخ به دندان گرفت

ای که چو خورشید چرخ از پی آرام خلق
شیب و فراز جهان، عزم تو یکسان گرفت

از چمن مملکت، بر که خورد؟ آنکه او
با دم او تیغ را، باد گلستان گرفت

حکم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج
دایره ابتدا از خط ایران گرفت

فتح نه امروز کرد، پیروی موکبت
با تو ز عهد ازل، آمد و پیمان گرفت

مملکتی را که داشت، خصم به دستان بدست
رستم حشمت فشرده پای و بیابان گرفت

خصم تو ماری است کو جست به صحرا چو موش
مور حسامت چنین، مار فراوان گرفت

دولت توست آنکه کس هیچ نیارد ازو
لیک بدست کسان، ارقم و ثعیان گرفت

از فرح فتح پارس، مطرب عشاق دوش
این غزل نو نواخت، راه سپاهان گرفت

گرد گل عارضش تا خط ریحان گرفت
حسن رخش خرده‌ها بر گل بستان گرفت

زلف زره پوش آن زنگی گلگون سوار
لشگری از چین کشید، مملکت جان گرفت

خط عذارش نگر، هان که به دور قمر
کفر برآورد سر، خطه ایمان گرفت

رایحه سنبلش، نافه تاتار یافت
چاشنی شکرین، چشمه حیوان گرفت

دیده ندارد در آن عارض زبیا نظر
نیست کسی را برآن، زلف پریشان گرفت

داوری از دیده دل، پیش غمت برده بود
دید غمت روی دل، جانب دل زان گرفت

خال تو جان مرا در چه سیمین زنخ
کرد به عنبر سر چاه زنخدان گرفت

چند پی از دست تو بر سر ره چون غبار
خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت

خان سکندر سریر، آنکه کمین هندویش
باج ز قیصر ستد، ساو ز خاقان گرفت

بس که به امید بار بر در او آفتاب
سر زد و بر خویشتن، منت در بان گرفت

باز در ایام او، طعمه گنجشک داد
گرگ به دوران او، سیرت چوپان گرفت

دور حوادث گذشت، کاول دورش صبا
حادثه چرخ را، آخر دوران گرفت

ماه به دورش سپر دارد و خورشید تیغ
لاجرم افلاک را، هست بر ایشان گرفت

ای ز نوال کفت، قطره‌ای و ذره‌ای
آنچه ز فیض کفت، یم ستد و کان گرفت

سایه چتر تو گشت، عین جهان را سواد
آنکه درو آفتاب، صورت انسان گرفت

بود به چندین وجوه، بیش ز دخل جهان
خرج عطای تو را، چرخ چو میزان گرفت

شاهسواری که چون راند به میدان ملک
گوی فلک را به حکم، در خم چوگان گرفت

چشم بدان از رخش دور که سعد فلک
فال سعادت بدان، طلعت رخشان گرفت

چونه ز گریبان چرخ قد تو بر کرد سر
قرطه خورشید را، گوی گریبان گرفت

قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت
صیت تو صد ساله راه زان سوی امکان گرفت

یافت ز انصاف تو گلبن عمر آن بری
کز دم روح‌القدس، دختر عمران گرفت

معجز اقبال شاه، بود که بعد از سه سال
نسخه این سر غیب، خاطر سلمان گرفت

تا که بود آفتاب تهمتن نیمروز
آنکه نخست از جهان، حد خراسان گرفت

رایت فتح و ظفر، راید خیل تو باد
آنکه به یک حمله پارس تا به خراسان گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح سلطان اویس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.