۳۱۵ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح سلطان اویس

این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان

آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان

ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن

چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان

بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان

بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان

با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان

سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان

با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان

هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان

شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان

باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان

جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان

در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان

دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان

آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان

با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان

باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان

ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان

تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان

بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان

می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران

داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان

آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران

در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان

خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان

تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان

راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان

داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان

در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان

مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان

کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان

بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)

زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان

زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان

گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان

التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان

چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان

تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان

نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان

بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - دروصف زورق
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در موعظه و دوری از دنیا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.