هوش مصنوعی:
شاعری نزد امیر دزدان رفت و در مدح او شعری خواند. امیر دستور داد لباسهایش را بگیرند و او را از ده بیرون کنند. شاعر برهنه و در سرما، مورد حمله سگان قرار گرفت و وقتی خواست سنگی بردارد تا آنها را دور کند، زمین یخزده مانع شد. او با طنز گفت: «این چه مردم حرامزادهای هستند که سگ را رها کردهاند و سنگ را بستهاند!» امیر که این حرف را شنید، خندید و از شاعر خواست درخواستی کند. شاعر لباسهایش را خواست و امیر نهتنها لباسهایش را برگرداند، بلکه به او یک قبا و مقداری پول نیز داد.
رده سنی:
14+
این متن دارای لحن طنزآمیز و پیام اخلاقی است که برای نوجوانان و بزرگسالان قابلدرک و جذاب خواهد بود. همچنین ممکن است برخی مفاهیم مانند طعنه و کنایه برای کودکان کمسنوسال نامفهوم باشد.
حکایت شمارهٔ ۱۰
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت، و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند، و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود میخواهم اگر انعام فرمایی
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود، و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود، و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
تعداد ابیات: ۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.