۲۷۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۲۷

دل از وسعت اگر شانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد

در این دریا ندامت اعتبار است
گهر جز اشک عریانی ندارد

جنون می‌نالد از بی‌دستگاهی
که عریانی‌ گریبانی ندارد

تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر
طرب جز رنگ سامانی ندارد

به خود می‌بال لیک از غصه خوردن
تنور آرزو نانی ندارد

محبت‌پیشه‌ای بگداز و خون ش
که درد عشق درمانی ندارد

کشد چون‌ گردباد آخر ز حلقت
گریبانی که دامانی ندارد

در دل می‌زنی آزادیت کو
مگر آیینه زندانی ندارد

محبت دستگاه عافیت نیست
تحیر ربط مژگانی ندارد

تظلم دوری از اصل است ور نه
نفس در سینه فغانی ندارد

تحیر بسمل اشک نیازم
به خون غلتیدنم جانی ندارد

اگر عشق بتان‌ کفر است بیدل
کسی جز کافر ایمانی ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.