۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۴۰

نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد
غبار رفتنت این دشت آمد آمدی دارد

از این‌گلشن حضوری نیست آغوش تمنا را
نگه بر هرچه مژگان واکند دست ردی دارد

تماشا بسمل آن دست رنگین نیستی ورنه
حضور سایهٔ برگ حنا هم مشهدی دارد

ز سیمای سحر آموز فیض انشایی همت
که دست از آستین بیرون‌کشیدن ساعدی دارد

نیاز باید بایدکرد پیچ و تاب مهلت را
دماغ بیکسان دود چراغ مرقدی دارد

بساط آفرینش را سر و پایی نمی‌باشد
همین‌آثارکمفرصت جهان سرمدی دارد

اگر عجز است اگر طاقت به‌جایی می‌رسیم آخر
ره واماندگان در لغزش پا مقصدی دارد

یکی غیر از یکی چیزی نمی‌ آرد به عرض اینجا
احد در عالم تعداد میم احمدی دارد

ز تصویر مزار اهل دل آواز می‌آید
که در راه فنا از پا نشستن مسندی دارد

بعید است از زمین خاکسار اقبال‌ گردونی
ز وضع سجده مگذر ناز رعنایی قدی دارد

ز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل
گل شمعی‌ که داری در نظر بوی بدی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.