۲۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۲۷

مژده ای ذوق وصال آیینه بی‌زنگار شد
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد

خلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد
بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شد

سایه‌وار از سجده طی‌ کردم بساط اعتبار
کوه و دشت از سودن پیشانی‌ام هموار شد

غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست
غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد

حسن در خورد تغافل داشت سامان غرور
بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد

عالمی را الفت رنگ از تنزه بازداشت
دستها اینجا به افسون حنا بیکار شد

در غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم
خانه از سامان اسباب هوس بازار شد

از وجود آگه شدیم اما به ایمای عدم
چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شد

رنج هستی اینقدر از الفت دل می‌کشم
ناله را در نی‌ گره پیش آمد و زنار شد

ننگ خست توأم بی‌دستگاهی بوده است
رفت تا ناخن‌ گشاد پنجه‌ام دشوار شد

خجلت غفلت قوی‌تر کرد بر ما رفع وهم
سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شد

محو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع
خار از همرنگی آتش‌ گل بی‌خار شد

بیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانه‌ کرد
بسکه مرکز بر خیال پوچ زد پرگار شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.