۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۳

از لطف چو در نظر نمی آیی
از پرده چرا به در نمی آیی

در مدرک عقل و حس نمی گنجی
در گوشهٔ مختصر نمی آیی

جانم بر لب ز انتظار آمد
تسلیم کنم اگر نمی آیی

پر شد همه بام و بر ز غوغایت
با آنکه به بام در نمی آیی

هنگام تلافی دل افکاران
با عشوهٔ خویش بر نمیـٰائی

ما بر در هجر جان دهیم و تو
با ما ز در دگر نمی آیی

ای گریه بلات چیست کز چشمم
بی لخت جگر بدر نمیـٰائی

کیفیت زندگی نمی‌فهمی
تا با غم عشق بر نمیـٰائی

تا یک سر موی از تو میماند
با یک سر موی بر نمیـٰائی

گفتی که نمانده پای رفتارم
ای مرد چرا به سر نمیـٰائی

هرگز نروی که باز در چشمم
خوشتر ز دم دگر نمیـٰائی

عمرت شد و توشه‌ای نمیبندی
گویا تو بدین سفر نمیـٰائی

دیگر به سر رضی نمی آید
ای عمر چرا بسر نمیٰـائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.